به گزارش خبرنگار مهر، یک سال قبل از زلزله بم در یکی از مراسم های عزاداری فامیل، برای اولین بار خانواده همسر آینده ام را دیدم. بعد از چند روز خواستگاری کردند. پدرم موافق نبود چون از دامادمان شنیده بود که خانواده خوبی نیستند. اما من که امیر را دیده بودم و از اینکه ورزشکار و زیباست خوشم آمده بود، بدون اینکه به ذات و اخلاقش فکر کنم، عاشقش شدم، گفتم یا با امیر ازدواج می کنم یا خودم را می کشم. پدرم از این حرفم ترسید و با اینکه نه تنها او بلکه همه برادر و خواهرهایم با این ازدواج موافق نبودند، اما بعد از یک هفته مراسم عقد را برگزار و مهریه 50 میلیونی را شرط ازدواج کردیم.
همین زمان بود که پای دخالت های علی برادر بزرگ امیر به زندگی مان باز شد. او موافقت نمی کرد. گفتم مهریه برایم مهم نیست و در آخر مهرم را یک میلیون تومان به همراه 14 سکه طلا قرار دادند. بعد از عقد آماده برگزاری مراسم عروسی شدیم و پس از آن به همراه برادرم و برادرزاده امیر به ماه عسل رفتیم. این دو نفر ماه عسل را به دهانمان زهر کردند چون با یکدیگر اختلاف سلیقه داشتند همین دعواهای بچگانه، باعث اولین اختلاف های من و امیر بعد از ازدواجمان شد.
به امیر گفته بودم که کنار خانواده اش زندگی نکینم اما او اهمیتی نمی داد و می گفت چون پول ندارم نمی توانیم جای دیگری زندگی کنیم.
چند روز بعد امیر به مدت سه روز ناپدید شد. برادرش با اینکه می دانست کجاست اما به من نمی گفت. وقتی برگشت گفت که رفته بود برای کار اگر در این مواقع حوصله ات سر رفت برو پیش خانواده ات. دوباره امیر رفت و چند روز ناپدید شد. خواستم بروم خانه پدری ام که علی، برادر شوهرم جلویم را گرفت و گفت که اگر پایم را از خانه بیرون بگذارد حتما قلم پایم را می شکند. امیر یا نبود یا وقتی هم که بود روزها سر کوچه می ایستاد و شبها کمتر به خانه می آمد.
تا اینکه نیمه شبی، یک کامیون، جلوی در خانه پارک شد و امیر و علی سیمانهای زیادی را داخل حیاط خالی کردند. بعدها فهمیدم اینها مصالح ساخت خانه برای مردم زلزله زده بم بوده که آنها دزدیده و به خانه آورده بودند. رچه بیشتر راهنماییش کردم بدتر می شد و می گفت که من کار دیگری بلد نیستم. همین موقع بود که فهمیدم ازدواجم با او اشتباه محض بوده است. از آن به بعد در خانه حبس شدم. خانواده ام را نمی دیدم و آنها هم اجازه نداشتند به خانه ام بیایند تا اینکه نازنین به دنیا آمد. فکر می کردم زندگی مان بهتر شود اما بدتر شد و امیر نه تنها از به دنیا آمدن نازنین خوشحال نشد بلکه از به دنیا آمدن رعنا دختر دومم نیز عصبی بود در این میان سرزنش های برادرشوهرم را هم باید تحمل می کردم.
امیر روزی که دو تا بچه شیرخوار در خانه داشتم آمد گفت که آشپزخانه را برای قراردادن کبوترهایش خالی کنم مخالفت کردم علی دخالت کرد به خاطر سلامتی دخترهایم جلویش ایستادم درگیری بین من و علی بیشتر از قبل شد انقدر که در یک کانکس زندانی ام کردند و رویم نفت ریختند تا آتشم بزنند. خانواده ام فهمیدند و خودشان را رساندند امیر می گفت که سمیه خودش را زندانی کرده و قصد خودکشی داشته است.
بعد از آن درخواست طلاق کردم. امیر گفت که می خواهی با همین صورت زیبا از من طلاق بگیری؟ اهمیتی ندادم گفتم نئشه کراک و شیشه است و بلوف می زند. مدتها بود معتاد شده بود. به دادگاه رفتیم و امیر گفت که وکالت طلاق را به برادرم می دهم. تعجب کردم. برگشتم.
از ترس دوباره اشتباه کردم
در این مدت پدرم یاورم بود و اجازه نداد که به خانه اش بروم. همین موضوع کینه ای شد در دل امیر. تهدید کرد. ترسیدم مشکلی برای خانواده ام درست کند دست دخترانم را گرفتم و باز هم بی توجه به اصرار پدرم رفتم به خانه اش. روز بعد امیر به خانه آمد درحالی که شلوارش سوخته بود گفت: زمین خوردم. شک کردم چون همه جاده های اطرافمان خاکی بود و لباسهای او که از مرگ مادرش تا به حال همیشه سیاه بودند، خاکی نشده بود. نفهمیدم دلیل سوختگی چه بود. اردیبهشت سال پیش بود خوابش نمی برد. تلویزیون نگاه می کرد من خواب بودم نازنین تقریبا 5 سال داشت کنارم خوابیده بود. رعنای یک سال و نیمه هم مثل همیشه در آغوشم. یک دفعه احساس کردم روغن داغی روی صورتم ریخته شد. فریاد کشیدم. لامپ روشن نمی شد. آمدم در حیاط و فریاد زدم که سوختم. همسایه ها آمدند. خواهرم هم آمد. می گفت چرا هیچ چراغی در این خانه روشن نمی شود. چه کسی برق خانه را قطع کرده است. برادرم پریز برق را زد. رفتم جلوی کولر. قدرت باز نگه داشتن چشمانم را نداشتم. بسته شدند. آب به صورتم می زدم فایده نداشت. شنیدم که برادرم گفت این اسید است. من تا آن روز اسید ندیده بودم. من را به بیمارستان بردند. همان جا متوجه شدم که رعنا هم سوخته است و جراحت چشم سمت راستش شدید است.
چشم چپ رعنا بسته نمی شد
چشم سمت چپش هم به خاطر چسبندگی پلک بسته نمی شد تا اینکه دکترهای تهرانی او را عمل کردند و خوب شد با این حال دستها و شکمش کاملا سوخت. شدت سوختگی رعنا بیشتر از نازنین بود چون آن شب رعنا در آغوشم خوابیده بود. اما نازنین که کمی فاصله داشت تنها دستش سوخت و مقداری از پوست صورتش به علت پاشیدگی اسید جمع شده است. اما حال او بهتر از رعناست. صورت، گردن و موهایم سوخته اند و چشمانم جز نور چیزی نمی بینند. دکترها بعد از اینکه هر دو هفته یک بار راه تهران کرمان را می روم و می آیم، گفته اند که شاید با 8 بار عمل بتوان گفت که دید چشمانت بهتر می شود اما مهم نیست فقط می خواهم رعنا خوب شود او دختر کودکی است که هنوز نمی داند چه اتفاقی برایش افتاده است به خاطر همین الان بازیگوشی می کند و شاد است ولی نازنین با 6 سال سن تقریبا فهمیده چه اتفاقی افتاده و گوشه گیر شده است.
آن زمان که در خانه پدرم بودم، جز خانه و زمین کشاورزی جایی را نمی دیدم. ازدواج هم که کردم در خانه حبس بودم. اکنون با این چهره هم میلی به بودن در جمع مردم ندارم. اما رعنا با یک چشم تخلیه شده و صورت سوخته چگونه می تواند بین مردم و دوستانش زندگی کند؟ این همه غم من است.
سمیه مهری و دخترش رعنا اکنون در مسافر خانه ای در تهران بابت هر شب اقامت 30 هزار تومان با تخفیفی که مدیر مسافرخانه داده، اقامت کرده اند. جز همین مسافرخانه جای دیگری را هم برای اقامت و آشنایی ندارند. چون تا قبل از این اتفاق حتی یک بار هم از روستای برات آباد شهرستان بم به تهران نیامده بودند. بعد از یک سال و نیم از آن اتفاق بنا به دلایل نامعلوم هنوز هیچ حکمی برای امیر و علی، برادرش داده نشده است. حکم طلاق سمیه از امیر هم به دلیل کم کاری وکیل سمیه به تعویق افتاده است. در این بین علی با وثیقه یکصد میلیونی آزاد شده است. در یکی از جلسات دادگاه، امیر خواهان سرپرستی نازنین و رعنا شده بود که سمیه اعتراض کرده بود. امیر بعد از آن اتفاق گفته است هیچ وقت فکر نمی کردم با ریختن اسید روی صورتشان زنده بمانند و این همه دردسر برایم درست کنند تصور می کردم همان شب می میرند!
اکنون اگر از رعنای 4 ساله بپرسید پدرت کجاست عصبانی می شود و با همان لحن کودکانه اش تنها با شنیدن نام پدر یاد آن شب می افتد و می گوید: عمو علی و بابا بمیرن. صبح فردا، (یکشنبه) سمیه بار دیگر تحت عمل جراحی قرار می گیرد و چشم رعنا تخلیه می شود. نازنین، رعنا و سمیه چند روز دیگر به روستا بر می گردند درحالی که از تهدید برادرشوهر ناخلف در امان نیستند.
نظر شما